ديروز...امروز و یا فردا...
و یا يک سال ...و یا سالها در پی تو میگشتم...
اما تو ...تو کجا ی زندگی بودی...بر لبم خفته بودی...
ویا در میان چشمهایم نشسته بودی...
وقتی چشمانم بارانی میشد...لبانم وسوسه بوسیدن راداشت...
گاهی در سپيده...شبنم میشدی...میغلتیدی بر لبانم...
و لبانم را غرق در بوسه میکردی...
همانگونه بمان...در چشمانم...شقایق...